معنی عز، عزت

حل جدول

عز، عزت

ارجمندی


عز ، عزت

ارجمندی


عز

ارجمند گشتن

لغت نامه دهخدا

عز

عز. [ع ِزز] (ع اِمص) ارجمندی. مقابل ذل. (از منتهی الارب). خلاف ذل. (اقرب الموارد). عزت و ارجمندی. (غیاث اللغات):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
بماناد جاوید در عز و ناز
ازو دور چشم بد و بی نیاز.
فردوسی.
همه پاک با لشکر و ساز راه
همه نامداران ِ با عز و جاه.
فردوسی.
این عز تو را خواسته ز ایزد
وآن عمر تو را خواسته ز یزدان.
فرخی.
تا چرخ کمان دارد تاکوه کمر دارد
از فخر کمان داری وز عز کمر داری.
فرخی.
ای مرا سایه ٔ درگاه تو سرمایه ٔ عز
وز بلاها و جفاهای جهان پشت و پناه.
فرخی.
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
عنصری.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال.
عنصری.
یا رب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زآن اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر.
منوچهری.
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و هم بر این خویشتن داری و عز گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 365). در عز و دولت سالها بزیاد. (تاریخ بیهقی).
نبینی خوب را زشتی مقابل
نبینی عزّ را خواری موازی.
ناصرخسرو.
که را جامه ٔ عزّ ببْرید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.
ناصرخسرو.
اگر خوار است و بی مقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
و یک چندی به مقر عز مقام کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82).
ای فلک همتی که هرچه کنی
مایه ٔ عز و افتخار شود.
مسعودسعد.
بادا در بوستان عز قرارت
بادا اندر سرای ملک مقامت.
مسعودسعد.
بر سر دولت هنرمندان
سایه ٔ عز جاودان تو باد.
مسعودسعد.
عز دنیا با عز آخرت موصول و مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). رفتن بر درجات شرف بسیارمؤونت است و فرودآمدن از مراتب عز اندک عوارض. (کلیله و دمنه). آخر ایشان در نبوت... را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه).
عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز
با جاه نو رسید و به امکان نو نشست.
خاقانی.
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب.
خاقانی.
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده اند.
خاقانی.
سلطان ازبهر شرف دین و عز اسلام بدین مصالحت راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293). در عز چون افریدون بودند و در همت چون گردون. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397). درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود... به عز قناعت. (گلستان). و به عز اجابت مقرون. (گلستان).
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن.
سعدی.
عز ناخفتن ار تو هستی کس
نص یا أیها المزمل بس.
اوحدی.
- امثال:
عز الادب خیر من شرف النسب (امثال و حکم دهخدا)، یعنی ارجمندی ادب به از شرافت نسب است.
عز الدنیا بالمال و عز الاَّخره بالاعمال (حدیث)، عزت دنیا در مال است و عزت آخرت به کردار.
- أدام اﷲ عزه، خداوند عزت و ارجمندی وی را پایدار سازد: و بشنوده باشد خان أدام اﷲ عزه که چون پدر ما... گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی).
- عز وصول بخشیدن، در تداول نامه نگاری، به معنی رسیدن نامه است، و آن تعبیری است احترام آمیز و بزرگداشت نویسنده را.
|| (ص، اِ) باران سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

عز. [ع َزْزَ] (ع فعل) کلمه ٔ فعل که بیشتر در دعا استعمال کنند، یعنی باجلال و مجلل و سربلند باد. (ناظم الاطباء).و این فعل در ترکیب بکار رود چون عز اسمه و عز نصره و عز و جل. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.

عز. [ع َزز] (ع ص) رجل عز؛ مرد ارجمند. (ناظم الاطباء). مرد قوی و عزیز. (از اقرب الموارد). عزیز. گرامی. رجوع به عزیز شود.

عز. [ع ِزز] (اِخ) قلعه ای است به روستای بردعه. (منتهی الارب). قلعه ای است در رستاق بردعه از نواحی اَران. (از معجم البلدان).

عز. [ع َ زِن ْ] (ع ص) شکیبا و صابر. (منتهی الارب). آنکه بر پیش آمدی که بدو رسیده است، شکیبائی کند. (از اقرب الموارد). عَزی. رجوع به عزی شود.

عز. [ع ِزز] (ع مص) ارجمندگردیدن. (از منتهی الارب). ارجمند شدن. (المصادر زوزنی). عزیز شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || قوی شدن بعدِ خواری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || ضعیف شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). از اضداد است. (از اقرب الموارد). || کمیاب شدن. (از منتهی الارب). نایافت شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی): عز الشی ٔ؛ کم و قلیل شد آن چیز آنچنانکه به آسانی به دست نیاید، وچنین چیزی را عزیز گویند. (از اقرب الموارد). || روان گردیدن آب. (از منتهی الارب): عز الماء؛آب جاری شد. (از اقرب الموارد). || روان شدن آنچه در زخم بود. (از منتهی الارب): عزت القرحه؛ آنچه در زخم بود جاری گشت. (از اقرب الموارد). || عز علی َّ أن تفعل کذا؛ ثابت و درشت شد و لازم گردید و دشوار شد بر من چنین کردن تو. (منتهی الارب). لازم و سخت شد بر من که چنین کنی. (از اقرب الموارد). سخت آمدن کسی از چیزی. (المصادر زوزنی). و نیز: عزّ علی َّ أن أراک کذا؛ دشوار است بر من اینکه تو راچنین ببینم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرامی شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گویند: عززت ُ علیه، یعنی گرامی شدم نزد او. (از منتهی الارب). || چون گویند: تُحبنی ؟ در جواب آرند لعزّما؛ یعنی نیک دوست میدارم تو را. (از منتهی الارب). چون بکسی بگوئی: اء تُحبنی، یعنی آیا مرا دوست داری ؟ در جواب گوید: لعزما، یا لشدّما، یا لحق ّما؛ یعنی حق است آنچه گفته ام. (از اقرب الموارد).

عز. [ع ِزز] (اِخ) نام دختر هیثم بن محمدبن هیثم، که از زنان محدث و صالح قرن ششم هجری بوده است. وی حدیث را نزد سلیمان بن ابراهیم حافظ آموخت، و سمعانی نام او را آورده است. (از اعلام النساء از التحبیر سمعانی).

عز. [ع َزز] (ع مص) غالب آمدن بر کسی درمعازّه. (از منتهی الارب). در معارضه ٔ ارجمندی و بزرگی، بر کسی غالب شدن. (از اقرب الموارد). غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || با هم چیرگی کردن در خطاب. (از منتهی الارب). غلبه کردن کسی را در خطاب و احتجاج. (از اقرب الموارد). گویند: اذا عز أخوک فهُن، یعنی هرگاه برادرت چیره گردد و در پاداشش نتوانی، نرمی و ملاطفت کن. (منتهی الارب). یعنی اگر برادرت بر تو غلبه کرد و برابری با او نتوانی، پس با او نرمی کن. (از اقرب الموارد). و در مثل گویند: مَن ْ عَزَّ بَزّ؛ یعنی هرکه غالب آمد بُرد. (منتهی الارب). یعنی هرکه غلبه کند می رباید. (از اقرب الموارد). || گویند: جی ٔ به عزاً بزاً؛ یعنی بی شک. (منتهی الارب). یعنی لامحاله او را آوردند. || قوی و توانا کردن. (از اقرب الموارد). || تنگ شدن سوراخ پستان شتر. (تاج المصادر بیهقی). عُزوز. عِزاز. رجوع به عزوز و عزاز شود.


عز علیک

عز علیک. [ع َزْ زَ ع َ ل َ] (ع جمله ٔ فعلیه) عزت بر تو باد:
نیش بگرفت و گفت عز علیک
این چنین دست را که یارد خست.
عنصری.


عز علیه

عز علیه. [ع َزْزَ ع َ ل َی ْه ْ] (ع جمله ٔ فعلیه) عزت بر او باد، و در شاهد ذیل بطور تمسخر به کار رفته است:
منم از قاضیان مشارالیه
وآن دگر... ماست عز علیه.
انوری.


عزت

عزت. [ع ِزْ زَ] (ع اِمص) عظمت و بزرگواری و ارجمندی و ارج و سرافرازی. (ناظم الاطباء). ارجمندی. (المصادر زوزنی). کرامت. (زمخشری). بزرگی. عزه.رجوع به عزه شود: عزت این خاندان بزرگ سلطان محمود را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 392).
آن را که چاربالش عزت میسر است
گو پنج نوبه زن که شه هفت کشور است.
اخسیکتی.
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده بعزت ضمان.
خاقانی.
از سراین کلاه عزت رفت
«سر دریغا» کلاه میگوید.
خاقانی.
امیر نصر عزت و مکنت را به وراثت از پدر بزرگوار دریافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 447). بناء عزت منقوض و لواء مجدت مخفوض. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 444). شخص عزت و غلا زیر قرضه ٔ وحشت وبلا یگانه و تنها فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 452).
خداوندا بدان تشریف و عزت
که دادی انبیا و اولیا را.
سعدی.
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند.
سعدی.
گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم دم برنیارم. (سعدی).
عزت اندر عزلت آمد ای فلان
تو چه جوئی زاختلاط این و آن.
شیخ بهائی.
گر تو خواهی عزت دنیا و دین
عزلتی از مردم دنیا گزین.
شیخ بهائی.
- امثال:
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب.
؟ (از جامع التمثیل).
عزت هر کس به دست آن کس است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- بی عزتی، بی اعتباری. نامعززی.
- || بی احترامی:
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون.
سعدی.
- بی عزتی نمودن، بی احترامی کردن. نگاه نداشتن عزت کسی: ملوک آنطرف قدر چنان بزرگوار ندانسته و بی عزتی نمودند. (گلستان).
- عزت آثار، صاحب علامات افتخار و شرف. (ناظم الاطباء).
- عزت تپان کردن، عزت چپان کردن، به مزاح، بسیار اعزاز و اکرام کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عزت خواه، دوست و رفیق و مصاحب. (ناظم الاطباء).
- || پیرو و بسته به جلال دیگری. (ناظم الاطباء).
- عزت طلب، آنکه خواهان ارج و قدر است. جاه طلب. مقام دوست. (فرهنگ فارسی معین).
- عزت طلبی، حالت و کیفیت عزت طلب. (فرهنگ فارسی معین).
- عزت قرار، مشهور و باجلال، و آن را غالباً در القاب شاهان بکار برند. (از ناظم الاطباء).
- عزت موفور، مجلل و باجلال و محترم. (ناظم الاطباء).
- عزت نشان، با آثار بزرگواری و بزرگی: عالیشان عزت نشان.
- عزت نفس، مناعت. شرافت. (فرهنگ فارسی معین). استکبار. مناعت طبع. عالیجنابی: و فایده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است. (کلیله و دمنه).
در قناعت که تو را دست رس است
گر همه عزت نفس است بس است.
جامی.
گر تو خواهی عزت نفس ای فلان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
شیخ بهائی.
- عزت و اعتبار داشتن، به اصطلاح فارسیان، پشم در کلاه داشتن، بدین قیاس پشم در کلاهش نیست و پشم در کلاه ندارد نیز کنایه از آن است که بغایت مفلس و بی نواست. وقع نهادن و وقر نهادن. پیش کسی ریش داشتن. (آنندراج از مجموعه ٔ مترادفات).
- عزت همراه، که ملازم عزت باشد. خداوند عزت: عالیجاه عزت همراه.
|| کمیابی. (ناظم الاطباء). بی همتائی. (مهذب الاسماء). دیریابی. دشواریابی. ندرت. شذوذ. || حمیت جاهلیت. (مهذب الاسماء). || (اِخ) از نامهای باری تعالی: پیوسته در رعایت بندگان حضرت عزت عز شأنه ناقص الغایه سعی فرموده اند. (سندبادنامه ص 74).
ثنای حضرت عزت نمیتوانم گفت
که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال.
سعدی.
از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم. (انیس الطالبین ص 118).

مترادف و متضاد زبان فارسی

عز

احترام، حرمت، عزت،
(متضاد) ذل

معادل ابجد

عز، عزت

554

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری